big bang theory

دیشب سریال بیگ بنگ رو تموم کردم و خیلی ناراحت بودم و دلم گرفت :( من 6 ماه هر روز باهاشون زندگی کردم. این سیر تغییراتی که تو 12 فصل داشتن و حس نزدیکی که داشتی با سریال خیلی عجیب بود. تو اپیزود آخر و پشت صحنه من اشکم در اومد :( دلم برای تک تک شخصیت ها مخصوصا رابطه ی پنی و شلدون تنگ میشه :")

هنوز که هنوزه برام عادی نشده که یه روزا حالت خوبه و میتونی به راحتی کارات رو انجام بدی ولی یه روزاییم حالت بده و مودت پایینه که حوصله ی هیچ کاری رو نداری! راستش این مورد خیلی ضرر رسونده بهم، اینکه مغزم اینقدر نسبت به تغییرات واکنش نشون میده و نمیخواد قبول کنه و من باید کلی انرژی صرف کنم تا بهتر شه! کلا از چند جهت باید رو خودت کار کنی تا بتونی زندگی رو رو حالت استیبل نگه داری. عوامل خارجی رو نادیده بگیری و بتونی تمرکز کنی!

دیروز یه کتاب رو به پیشنهاد یکی از دوستام شروع کردم. اولین کتابی که از شرق میخونم "حمله دوم به نانوایی". سه داستان کوتاه که نویسنده نثر روونی داره و خب زیاد غیرقابل درک نیست نوشته هاش و یه قسمتی از کتاب:


"گاهی یک تصمیم غلط منجر به نتیجهٔ درستی می‌شود و همچنین برعکس. عقیدهٔ شخصی من این است که ما هیچ‌وقت در جایگاه انتخاب نیستیم بلکه اتفاقات، فارغ از تصمیم ما، یا روی می‌دهند یا نه."