ذکر هرروز

خواستن، رنج است.

درس

باخودم در جنگ و جدالم، سطح استرسم خیلی زیاده، روزا پریشون و کلافه‌ام. دیگه نمیتونم تو خونه درس بخونم. دلم کارای هیجان انگیز میخواد :( ولی باید درس بخونم :") باید با خودم به صلح برسم تا بتونم کارام رو جلو ببرم. کم مونده بچه طاقت بیار:")

داره برف میباره، دلم برای شبای برفی تنگ شده بود :")

در نظربازیِ ما

در نظربازیِ ما بی‌خبران حیرانند

من چُنینم که نمودم دگر ایشان دانند

عاقلان نقطهٔ پرگارِ وجودند ولی

عشق داند که در این دایره سرگردانند

کامنت

وضعیت کامنت های اینجا یه طوریه که کلا کامنتا رو میبندم!

میگن‌ همه چی به وقتش! تنهایی من قراره تا کی ادامه‌دار باشه؟ یه طوری باهاش خو گرفتم که بیرون اومدن از این وضعیت برام خیلی ترسناک به نظر میرسه.

دلم یه یار و همدم میخواد، دلم میخواد اون عشق واقعی رو تجربه کنم

کتابفروشی

این روزا حالم خوب نیست، در حدی که حوصله و توان برنامه‌ریزی رو هم ندارم. امروز عصر دلم میخواد برم بیرون و پیاده‌روی طولانی داشته باشم که بعد منصرف شدم. با ماشین رفتم بیرون و طبق معمول خودم رو تو جاده پیدا کردم، تقریبا هر موقع که حالم خیلی بد باشه، ناخوداگاه میرم سمت جاده، داشتم تو خیابونای شهر همجوار پرسه میزدم که شهرکتاب به چشمم خورد، ماشین رو یه جایی پارک کردم و رفتم داخل. دلم برای این حس تنگ شده بود. خرید حضوری کتاب، قدم زدن بین قفسه ها، نگاه کردن به کتابا، تماشای آدما...

دنبال قفسه ادبیات روسیه بودم که دیدم کتاب های محبوبم همه یه جا جمع شدن :) کتابا رو که انتخاب کردم یهویی سرحرف با یه دختر که مسئول اونجا بود باز شد، از کتاب و نویسنده ها..گفت از کتابایی که برداشتی معلومه کلاسیک‌باز سنگینی :] گفتم آره! نجاتم میدن. چنگ میزنم بهشون و سعی می‌کنم برگردم به زندگی..

یه ماه دیگه آیلتس داشت و میگفت میخوام برم و دانشگاه رو خارج از ایران شروع کنم..

حرف زدن با آدمای رندوم و این مدلی رو خیلی دوست دارم! کوتاه و مختصر با احساسات واقعی، بدون هیچ شیشه خرده‌ای ..

کتاب

خیلی وقتا فکرم میره سمت گذشته و زندگی که تو بچگی داشتم! تا یه جایی خیلی درست بود مسیر، پدر مادرم درست داشتن جلو میومدن ولی از یه جایی به بعد دیگه طوری جلو نرفت که باید جلو می‌رفت!

کسی مقصر نیست، ولی همیشه تو ذهنم میگم، اگه این مسیر رو میرفتم چی میشد یا خانواده‌ام دلیل فلان کار رو میدونستن، فلان اتفاق نمیوفتاد!

یه همچین چیزایی هست تو گذشته، نمیدونم باید چی‌گفت درموردشون!

یه چیزی که من از الان میدونم اینه که بچه‌ام رو تو سن خیلی کم با کتاب آشنا می‌کنم، کتاب و تاریخ و هنر! این سه تا چیزهایی هستند که درطول زندگیت، در هر شرایطی کمکت میکنن و میتونی بهشون چنگ بزنی و خودت رو نجات بدی و زندگی رو از سر بگیری!

من خودم خیلی دیر کتاب خوندن رو کشف کردم، همیشه میدونستم که به "کتاب‌خوندن" علاقه دارم ولی اون مسیری که باید شروع کنی رو نمیتونستم پیدا کنم.

۱۹ سالگی یه جرقه هایی تو مغزم خورد که من به فلسفه علاقه دارم! یادمه سر سفره از مامان بابام پرسیدم که من میخوام فلسفه رو شروع کنم، از کجا باید شروع کرد؟ جوابی که دادن خیلی باب میلم نبود‌. شروع کردم به سیو کردن کتاب هایی که آدمای کتابخون به اشتراک میذاشتن. درمورد کتاب‌ها سرچ میکردم.

اولین کتاب‌هایی که با اولین حقوقم خریدم، کتاب‌های کامو بودند :] بعدها فهمیدم ادییات روسیه مثل یک آهن‌رباست که من رو به سمت خودش می‌کشونه! یه فضای دارک که نه میتونی ازش دست بکشی، نه بیشتر بمونی :)

اولین کتابی هم که خوندم جنایات و مکافات داستایفسکی بود :] که برای اولین کتاب خیلی انتخاب اشتباهی بود =]

من میبینم، میشنوم، میخونم تا بتونم بیشتر درک کنم و بفهمم! حس‌هایی که دارم و تجریه کردم رو، افکارم رو، ذهن آدما رو.

+تا جایی که در توانم هست سعی می‌کنم آدما رو تشویق کنم به اینکه برن سمت کتاب، بابام خیلی گارد داشت درمورد کتاب ولی الان درمورد کتاب‌هایی که بهش معرفی کردم و خونده باهاش بحث میکنیم :)

تولدت مبارک بچه

واقعا 23 سالگی خیلی برام پر چالش و استرس‌زا بود و پر از تجربه های جدید! فیلد کاری و مطالعاتیم رو عوض کردم و دوسش دارم :) کارهایی که یه عمر ازشون میترسیدم و ذهنم هی درموردشون خیالبافی میکرد رو انجام دادم. یه سری از مسائل جدی تر شد، صبر رو تمرین کردم، آخ! بهترین سریال عمرم رو دیدم، شلدون نازنینم :") تو یه سری از جمله ها و متن های کتاب ها گم شدم و خودم رو پیدا کردم و زندگی رو از سر گرفتم. آدمایی که بهم آسیب میزدن و اذیتم میکردن رو از خودم دور کردم. تصمیمات خیلی مهمی گرفتم و مسیر جدیدی رو در پیش گرفتم.
با آدمای فوق‌العاده‌ای معاشرت کردم و خیلیا بهم امید دادن و یادآوری کردن که به خودم امید داشته باشم و پا پس نکشم و همچنان زندگی پرچالش و ماجرا ادامه داره!
تولدت مبارک بچه :* 24 سالگیت سراسر اتفاقات هیجان انگیز و جذاب!

روزایی که صبح زود بیدار میشم حالم بهتره و انگیزه هم بیشتر :) ولی صبح روز ابری سرد پتو رو کنار زدن و بیدار شدن کار آسونی نیست :دی

درس خوندن

این روزا تنها چیزی که میخوام اینه که با تمرکز بالا و تایم طولانی بتونم درس بخونم و این امر برام تبدیل شده به یک کار محال! وسط درس خوندن حوصلم سر میره و دلم میخواد برم بیرون و کارهای بیهوده انجام بدم :/ خیلی تنبل شدم این روزا خیلی زیاد. دلم میخواد خیلی مفیدتر و پروداکتیوتر باشم :(