ولی قاعده و اسلوب قید و بند می‌آورد و بوته‌ی پرپیمان تاک را زیر قیچی هرس می‌برد.

بیست و ششم مه

از این پس تنها از طبیعت پیروی می‌کنم. تنها طبیعت است که غنای بی‌پایان دارد و تنها طبیعت است که هنرمند بزرگ را می‌پرورد. تا می‌خواهی و جا دارد، از خوبی‌های قاعده و اسلوب داد سخن بده. انگار می‌خواهی از خوبی‌های جامعه‌ی مدنی بگویی. البته آدمی که بر پایه‌ی قاعده و اسلوب آموزش می‌بینند. هرگز اثری بد و خالی از سلیقه پدید نمی‌آورد. همچنان که اگر بر پایه‌ی قانون و فرهنگ تربیت کردی، همسایه‌ای تلخ و ترش یا خشن بی‌منطق نمی‌شود. با این حال و بدتر از هر ایراد و زهاری، قاعده در دریافت ناب ما از طبیعت و تجلی راستین این دریافت را نابود می‌کند. می‌خواهی این داوری را سخنگرانه بشمار. ولی قاعده و اسلوب قید و بند می‌آورد و بوته‌ی پرپیمان تاک را زیر قیچی هرس می‌برد.

دوست عزیزم، اگر می‌خواهی، برایت تمثیلی می‌آورم: حکایت قاعده مثل حکایت عشق است. می‌گیریم قلبی جوان واله‌ دختری جوان شده است. همه‌ی ساعات روز خود را در کنار او می‌گذارند و همه‌ی دارایی‌اش را هم در این راه نثار می‌کند که هر لحظه به دیدارش بگوید یکسره شیفته‌ی اوست. و حال فرض کنید ادیبی فاضل یا مردی صاحب‌منصب می‌آید و می‌گوید: ای جوان محترم، عاشق باشید، اما به شیوه‌ی انسانی! ساعات روزتان را تقسیم کنید. بخشی را صرف کار فرمایید و بخشی را هم، که ساعت فراغت شماست، وقف این دخترخانم. دارایی‌تان را هم دستمایه‌ی قرارش بدهید و به کارش بزنید و از مازاد سود آن — چشم بپوشید — برایش هدیه‌ای بخرید. آن هم نه هر روز، بلکه مثلاً به مناسبت زادروزش، یا روزهای مقدس و غیره. حال اگر این انسان بگوید: چشم، ما یک جوان به‌دردبخور خواهیم داشت و خود من به هر شاهی توصیه خواهم کرد که در دیوانداری‌اش شغلی برای او در نظر بگیرد. منتها اگر این جوان عاشق است، دیگر چیزی از عشقش به جا نمی‌ماند. و اگر هنرمند است، چیزی از هنرش.

رنج های ورتر جوان - گوته

ینی شما نمیخواید بیاید چنلم؟

اگر زنی عاشق باشد… آخ، زن عاشق معایب و حتی بدجنسی‌های مرد محبوبش را توجیه می‌کند، طوری که خود مرد هم تابه‌حال نتوانسته باشد چنین توجیهاتی برای بدی‌هایش بیاورد.

داستایفسکی | نازنین

من استاد حرف زدن در سکوتم! کل زندگی‌ام در سکوت حرف زده‌ام و در سکوت تراژدی‌های زیادی را با خودم زندگی کرده‌ام. آه که چه‌قدر بدبخت بوده‌ام! همه طردم کرده بودند. مطرود و فراموش‌شده… و هیچ‌کس نمی‌داند، احدی خبر ندارد!

داستایفسکی | نازنین

شما آدم‌ها. با آن سکوت تحقیرآمیزتان من را راندید. درست در برهه‌ای که پُرشورترین احساساتم را نثارشان می‌کردم، جواب اشتیاقم را با آزار دادید و تا آخر عمر رنجیده‌خاطرم کردید. حالا من مسلماً حق دارم بین شما و خودم دیوار بکشم.

داستایفسکی | نازنین

حس می‌کنم سیزن آخر زندگی و این جهانه! خیلی حس عجیبیه

واقعا حجم درسا زیاده و یه استرسی منو گرفته که نمیدونم اینا رو چطوری باید جمعشون کنم

امروز دیر از خواب بیدار شدم و بعد بیدار شدن هم چنان دردی تو بدنم پیچید که کلا نمی‌تونستم تکون بخورم، بعد چند ساعت دیدم غیرقابل تحمله و مجبور شدم قرص بخورم. تایم صبح رو از دست دادم و از ساعت ۴ خوندم. نمیدونم! دارم درست کارا رو جلو میبرم یا نه! ولی چیزی که میدونم اینه که پیوستگی خیلی مهمه. استمرار داشتن. امیدوارم همه چی مثل برنامه جلو بره و بتونم راضی نگه دارم خودم رو

گیلمور گرلز

نمیدونم چند ساله که من سریال گیلمور گرلز رو شروع کردم اما خب پیوسته ندیدمش، نمیدونم چرا ولی خب اینطوری نبود که اپیزودا رو پشت سر هم ببینم. خیلی کم پیش میاد اینطوری بشه! امروز داشتم اپیزود 14 سیزن 4 رو میدیدم [خطر اسپول] جایی که لورلای درگیر کارای هتله و روری تو ییل مشغول درس و دانشگاهه، انقدر درگیرن که حتی وقت نمیکنن باهم تلفنی حرف بزنن و برای هم پیغام میزارن! لورلای به یه مشکل مالی خورده و روریم باید یکی از کلاساش رو حذف کنه و حس بازنده ها رو داره. هر دوتاشون درمونده و کلافه ان و ناراحت! روری دنبال مامانش میگرده تا پیداش کنه و اما نمیتونه و دین رو میبینه و با دین حرف میزنه و بغلش میکنه و دلداریش میده، لورلای هم لوک رو میبینه و سفره دلش رو باز میکنه و اینجا لوک آرومش میکنه!

با دیدن اینا همش اینطوری بودم که من خودم بارها به این نقطه رسیدم و درمونده بودم، کلافه بودم. حسی که بین زمین و آسمون معلق بودم، دلم میخواست یکی باشه که باهاش حرق بزنم و اون من رو بفهمه و بغلم کنه ولی هیچ وقت این آدم نبود تو زندگیم! و من بارها و بارها از هم پاشیدم و وجودم هزار تیکه شد، زور زدم و تیکه ها رو جمع کردم و دوباره ادامه دادم تنهایی!

My favorite sad episode: The Incredible Sinking Lorelais : r ...

دو روزه خیلی کلافم و درسم نمیخونم :(

این روزا خستم و روزام خیلی سریع میگذره و کارا زیاده و من نمیرسم :(((((((( این وسط زیدم میخوام :(((((((((

دلم میخواد کل سوشال رو ببندم و فقط درس بخونم و کسی ازم خبر نداشته باشه ولی خب چیزی که هست یهو خالی میکنم و دلم برای این چرت و پرتا تنگ میشه :)))))) نمیدونم! شاید دوباره همه چی رو بستم و فقط ترکیب بلاگفا و یوتیوب و سریال رو نگه داشتم!

امروز خیلی جمعه بود واقعا. تا الان هیچ کار مفیدی انجام ندادم! این روزا خیلی دارم کبوهیدرات و قند مصنوعی میخورم واسه همین سیستم بدنم بهم ریخته و همش خستم و خوابم میاد :") عصرم یکم خوابیدم انرژی دارم الان. حداقل برم یکم درس بخونم تا این چند ساعت بطالت رو بشوره ببره!

روزایی که باشگاه نمیرم صبحا عملا هیچ کاری نمیکنم و عصر هم چون صبح هیچ کاری نکردم دیگه به بطالت میگذره :/

کاش کتابخونه بهمون نزدیک بود و میرفتم اونجا درس میخوندم. خونه مون خوابم میگیره🥲

عباس کیارستمی

مهرماه بود که مردم عکس های آخر ماه شون رو به اشتراک میذاشتن و اکثرا یه کتابی مشترک بود و خیلی دیدم تو عکسا و اون کتاب سرکلاس با کیارستمی بود. کنجکاو شدم که بخونمش و خب من کیارستمی رو زیاد نمیشناختم و همچنان هم نمیشناسم! فقط میدونستم که فیلمساز و عکاس درجه یکیه. فکر میکردم برای خوندن این کتاب باید کیارستمی رو خیلی بشناسی، اما همون اول کتاب نوشته بود که نیازی نیست اصلا!
و خب دیشب من این کتاب رو تموم کردم و باید بگم که جهان بینی کیارستمی خیلی بامزه اس! حین خوندن کتاب اینطوری بودم که یه انسان چقدر میتونه رها و آزاد باشه و در عین حال به یه سری قاعده قانون پایبند باشه :)))))) درس‌هایی می‌ده که دید زیبایی‌‌شناسانه و هنری رو به مغزمون نشون می‌ده. و خیلی انسانیه!
کلمات رو طوری پشت سرهم میچینه و بیانشون میکنه و تورو همراه میکنه تو ماجرا که تو محو میشی :))))
مثلا وقتی درمورد تنهایی حرف میزنه:
تنهایی خیلی با شکوه بنظرم یعنی احساس تنهایی. اگر بفهمیش و درکش کنی. تنهایی به تو امکان حضور در هر جایی را که بخواهی می‌دهد، با تخیل. ولی چقدر تو می‌توانی مطمئن باشی که در کنار یکی دیگر، این فرصت را به خودت بدهی که قدرت تخیل، یعنی این امنیت را برای خودت فراهم کنی یا دیگری برای تو فراهم کند یا تو برای دیگری فراهم کنی که قدرت تخیل را هر وقت بخواهیی به او فرصت بدهی آن را به حرکت بیاوری و هر جا می‌خواهی باشی. در تنهایی با هر آدمی می‌توانی گفت و گو کنی هر وقت دلت بخواهد. هر جوابی از جانب او می‌توانی به خودت بدهی. این امتیازاتی است که دارید. می‌توانی تنها به قاضی بروی و خوشحال برگردی. ولی چه جوری می‌توان با یک آدم دیگر این کار را بکنی؟
و در جایی از مصاحبه میگه:

بنظر من آدم در تنهایی آدم‌تره. آنجایی که آدم در جمع قرار می‌گیرد. جایی که آدم در جمع قرار می‌گیرد ناچار است که منافع جمع را حفظ بکند و وقتی که به منافع جمعی فکر بکنید ما ناچارا از آن خلوص خودمان جدا می‌شویم و ناچار هستیم که یک مقدار به منافع دیگران فکر کنیم و آدم از وقتی که موجود اجتماعی می‌شود خیلی چیزاها را به‌دست می‌آورد مسلما ولی خیلی از چیزها را هم از دست می‌دهد یکی هم همانی که به‌نظر من یک درخت در جنگل از دست می‌دهد. در جنگل درخت دیگر درخت نیست آدم در جمع آدم است ولی، ولی

آدمی است که به منافع جمع فکر می‌کند. بنظرم می‌آید من خودم در تنهایی آدم بهتری هستم می‌دانم که من در تنهایی دلیلی برای دروغ گفتن ندارم و می‌دانید که چقدر شانس است. و مهم‌تر از آن در جمع لزومی ندارد از منافع جمعی دفاع کنم که با من متفاوت هستند و ما نظر مشترک با یکدیگر نداریم. آنجاست که باز من می‌گویم خودم هستم.

تمامی حرف هاش رو درک میکنی و شاید حتی زندگی هم کردی این لحظات رو :))))))) تو رو به یاد لحظه ای میندازه که همچین احساساتی رو تجربه کردی :)))))))


در تمامی کارها و اثرهایی که از خودش به جا گذاشته تمامی علاقه و هدفش اینه که اون اثر تو رو به فکر فرو ببره و فکر کنی و تو ذهنت، اون رو نقد کنی و از خودت سوال بپرسی! من هیچ کدوم از فیلم هاش رو ندیدم ولی شما وقتی به مجموعه ای از عکس هاش نگاه میکنی، متوجه میشی که تو چه دنیایی داشته سیر میکرده این آدم :))))))))
خلاصه که این کتاب من رو خیلی علاقه مند کرد به اینکه درمورد زندگی و جهان بینی کیارستمی کنجکاوی کنم و خوشحالم!

Abbas Kiarostami, 1998. Photo: Walker Art Center Archives

دندون عقل

تقریبا از اواسط مهر درگیر دندونم بودیم و دیگه وسطا دکترا گفتن که حتما باید جراحی بشه و ما دنبال یه دکتر خوب بودیم که با ریسک کم این دندونم رو خارج کنن. بالاخره جمعه از یه دکتر وقت گرفته بودیم برای ویزیت و رفتیم و نشون دادم. گفت اوکیه میتونم کار رو انجام بدم برات! گفتم همین امروز؟ گفت آره امروز باید جراحی شی. منم با این پیشفرض رفته بودم که فقط قراره ویزیت شم! گفتم اوکیه دیگه. یه ساعت بعد نویت من شد و چه پروسه سختی داشت :))))))) دکتر خیلی خوش اخلاق و کول بود و هی شوخی میکرد تا من استرس نگیرم ولی خیلی سخت دراومد دندونم :"))))) وسطشم فشارم افتاد گفتم دکتر الان بیهوش میشم یکم صبر کن تا بهتر شم :))) و بعد اینکه اثر بی حسی رفت ماجرای اصلی شروع میشه :))))))))))))))))))))))))))))))))))))))) این چند روز رو من فقط مسکن خوردم و تو تختم خوابیدم و سریال دیدم. امروز یکم حالم بهتره ولی جای دندونم کبود شده کاملا.
زندگیم کلا بهم ریخته. تازه میخواستم رو روتین درس و باشگاه و زندگی بیوفتم که بهم خورد. دو هفته دیگه هم باید دوباره برم برای دندونای سمت چپ :(((

دارم لفتش میدم

یکی از اشتباهات سال گذشته این بود که من گسسته رو نخوندم. واقعا بیس کامپیوتر گسسته اس و من اینو میدونستم اما الان دارم درک میکنم!

باید برنامه ریزی کنم ولی حال ندارم :")

چقدر غمگینم، گیجم! کلافه ام. بی حوصله، معلق .. این حالم رو دوست ندارم. کاش یکی نجاتم بده

تاریخ تولد

واقعا در زمینه تاریخ تولدا مغزم به فنا رفته =))) ینی خب واقعیتش اینه که غیر خانواده کس دیگه ای برام مهم نیست واسه همین زیاد تلاشی نمیکنم که یادم بمونه و نگران این نیستم که آی فلان روز باید تبریک بگم!

باید بشینم دوباره فکر کنم به هدفام، به خواسته هام! به آرزوها ..

این پروژه لعنتی که سراغش نمیرم و هی داره کش میاد. بی دلیل داره انرژیم رو میگیره

افسردگی

دیروز یه اپیزود پلی کرده بودم در مورد افسردگی بود و داشتم گوش میدادم! نکته جالبی که من خیلی باهاش ارتباط گرفتم و یهو تو ذهنم پررنگ شد این بود که میگفت تو از هیچ چیزی لذت نمیبری! و این دقیقا نکته ای بود که من تو واقعیت باهاش روبه رو شده بودم و اذیتم میکرد و هنوزم تو همین شرایطم ولی خب بی حسم و چیزی حس نمیکنم. این باعث میشه که دردش کمتر شه

تراوشات ذهن

این روزا بحث ازدواج تو ذهنم خیلی پررنگه! زیاد فکر می‌کنم بهش، در هر حالتی خیلی سخت، ترسناک و ریسکه! هی معایب مزایای ازدواج سنتی و تو رابطه بودن تو ذهنم مرور میشه و من می‌مونم =))

ماجرا اونجایی سخت میشه که باید یکی رو پیدا کنی که یا هم مسیر باشید یا تو اهداف‌تون اشتراکاتی باشه و این سخته :)))))))

بعضی وقتا خیلی خسته میشم و با خودم فکر می‌کنم دیگه این‌سری زیاد سخت نمی‌گیرم و به خواستگار سنتی جواب مثبت میدم ولی ته دلم میلرزه و می‌ترسم که نکنه اشتباه باشه. تفکراتم خیلی فرق کرده!

خودم خیلی عوض شدم، دیگه حال و حوصله جنگ و بحث ندارم واسه خواسته‌هام! شاید تهش قید آرزوهام رو زدم...

ولی خب من همیشه دلم می‌خواست یه‌جایی اونور دنیا زندگی خودم رو داشته باشم، این روزا به این فکر می‌کنم که اگه من رفتم و اتفاقی برای کسی افتاد، مامان بابا مریض شدن کی باید کمک حالشون باشه؟ بعد من تنها فرزند این خانواده نیستم اما خب!

واقعا شزایط وضع موجود نمیذاره درست فکر کنم و امید داشته باشم به آینده!

باید به زندگی ادامه بدهیم. شب ها و روز های دراز و ملال انگیزی درپیش داریم. باید با صبر و حوصله رنج ها و سختی هایی را که سرنوشت برای ما می فرستد تحمل کنیم. باید برای دیگران کار کنیم و دمی استراحت نکنیم، و وقتی عمرمان سر رسید ، بی سرو صدا بمیریم. وآنجا زیر خاک خواهیم گفت که چه رنجی کشیدیم! چه گریه ها کردیم! خواهیم گفت که زندگی ما تلخ بود و خدا به ما رحم خواهد کرد.و من و تو،دایی، دایی عزیزم، به زندگی خواهیم رسید که درخشان خواهد بود، خوب و زیبا خواهد بود.

دایی وانیا | آنتوان چخوف

همچنان هیچ ایده و برنامه‌ای برای زندگی ندارم

تهران

وقتی نوجوون بودم عاشق تهران بودم، انگار یه آرزو بود برام و عطش رسیدن بهش رو داشتم. چه روز و شب هایی که به تهران و زندگی فکر میکردم ولی هرسری یه مدلی میخورد تو ذوقم! اما بالاخره بعد از سالها انتظار من سه شنبه شب راهی تهران شدم! دلیل رفتنم انجام کار خواهرم بود و خب هیچ ذوق و شوقی نداشتم برای اینکه دارم میرم تهران و دوستام رو میبینم و ...
اون زمانه مهمه! من اون زمان ذوقش رو داشتم الان هیچ حس عمیقی رو تجربه نکردم، هیچی! و خب غمم گرفت. یه زمانی عکس خیابون انقلاب، تئاتر شهر، دانشگاه تهران رو میدیدم و واقعا درونم پر میشد از حس خوب!

روز اول تهران رو با تجریش شروع کردم و در ادامه به سعدآباد رسیدم و قلبم مچاله میشد واقعا! برای تاریخ، برای این روزگار! عصر با دوستم قرار داشتم تو انقلاب و واقعا خوشحال بودم از اینکه یکی از دوستای مجازی که خیلی برام عزیزه رو میبینم! بغل کردن و گفت و گو و پیاده روی تو انقلاب! چایی و شیرینی فرانسه :") روز قشنگی بود برام!

روز دوم، ظهر قدم تو یه کافه ای گذاشتم که زمان برام متوقف شده بود و من محو تماشا و فکر اینکه چه خاطره هایی تو این خونه هست و امان از این معماری! امان .. عصرش رو تو سالن سایه تئاترشهر محو بودم و شب تو خیابون انقلاب گم شدم :"))))

تهران با اینکه همیشه من رو پس زده و هی من خواستم و نشده ولی با این حال بازم دوسش دارم و هنوزم اندک امید و ذوقی دارم براش که تجربه زندگی کردن رو داشته باشم. فقط امیدوارم اینسری من بخوام، ذوقش رو هم داشته باشم و بشه!

از اینکه هیچ هدف و برنامه ای برای آیندم ندارم میترسم!