استرس داره بهم تجاوز میکنه
نمیدونم وقتی با خدا قهر میکنم حالم به سرعت بیشتری بد میشه و معلقتر میشم بین زمین و آسمون.
دانشگاه
امروز رفته بودم دانشگاه، به معنای واقعی کلمه غریب بودم! حتی دفعه های قبلی هم که رفته بودم همین حس رو داشتم! انگار هیچ تعلقی به اون محل ندارم با اینکه از لحاظ قانونی فعلا تعلق دارم و تموم نشده ولی نمیدونم.. استاد محبوبم رو دیدم و بعد 5 ماه و چقدر دلم براش تنگ شده بود :( من 2 سال هر هفته با ذوق سرکلاسش مینشستم تا یاد بگیرم، تمام حواسم جمع بود که اگه کلمه ی جدید یا موضوع جدید شنیدم رو یادداشت کنم و بعد کلاس سرچ کنم درموردش..
آدمی که کل مسیر مطالعاتی من رو تغییر داد بدون اینکه خودش بدونه، دلم برای کلاساش تنگ میشه.. احساس میکنم خیلی بیشتر از این قراره دلتنگ بشم و مچاله.
با اینکه هیچوقت اون دانشگاه، دانشگاه دلخواهم نبود ولی با تمام بدی ها و ماجراها من بعضی روزا رو با ذوق و امید زندگی کردم! از ته دلم خندیدم و ذوق کردم بخاطر مسیرم...
الانم که دارم اینا رو مینویسم دلم گرفته و دارم اشک میریزم...
درس درس درس
چقدر زندگیم بدون هیجان و اتفاقه! همش درس درس درس درس. حتی تا مدتها هم برنامه همینه، حس میکنم بلد نیستم خودم رو با کارهای دیگه سرگرم کنم یا روزم رو همینطوری بگذرونم! اوقات فراغتمم با کتاب و سریال میگذره :) پس بقیه تو زندگیشون چیکار میکنن! اونایی که سرکار میرن هیچی ولی بقیه واقعا چیکار میکنن؟
هر روز بیرون رفتن هم خوش نمیگذره، باز تکراری میشه!
دلم برای کدزدن خیلی تنگ شده از ماه دیگه احتمالا شروع کنم ماشین لرنینگ و دیپلرنینگ رو عمیق مطالعه کردن :دی از بعد عیدهم دوباره ورزش ورزش ورزش =)