این روزا غمی همراه لحظاتمه! تو چهرهام کاملا معلومه. چشمام نشون میدن، خیلی اشکیم این روزا! یه سری فکرا و احساسات دارن اذیتم میکنن.رفته رفته داره سختتر میشه. تنهاتر از همیشهام، خیلی تنها! اگه ادامه ندم تا الان هر کاری که کردم نابود میشه. روزی هزارتا فکر و خیال میاد تو ذهنم و تمرکزم کمتر شده. باید حواسم رو جمع کنم و هدفمندانهتر ادامه بدم. باید هر لحظه یادم باشه که بدون اینکه به نتیجه فکر کنم تلاش کنم. روزای سختیه برام.
خانوم مهندس!
بعضی وقتا عمیقا حس میکنم که به دنیای بزرگسالی پا گذاشتم. کارایی که میکنم یا برخوردی که باهام تو جامعه میشه! دلگیره واقعا. دلیلش هم اینه که مسئولیت هات بیشتر میشه و تو درگیرتر میشی. هنوز دلم نمیخواد قبول کنم که همچین اتفاقی افتاده اما کارایی که انجام میدم نوید این رو میده!
به جایی رسیدم که هر جایی که میرم مهندس صدام میکنن. آدمای رندوم! از لفظ مهندس استفاده نمیکنن که همینطوری بگن و رد شن، میدونن که چی خوندم و چه میکنم و این فعلا برام عجیب و ناخوشاینده! قبلا دوست داشتم که مهندس صدام کنن، الان نه!
ذهن درگیر
یه موقعهایی فرو میریزم و دلیلش اینه که تو یه جمعی قرار میگیرم که کلی باهم فرق داریم از هر لحاظ، یه سری کارها و یه سری اداها من آدمش نیستم و چیزی که هست اینه که تو زندگی عادی و روزمره اینا خوبن ولی من نمیتونم. یه آدمیم که فقط زندگیم صرف درس و خانواده شده، تو خلوت خودم هزارتا فکر و خیال میاد تو ذهنم که مسیری که دارم میرم درسته؟ شخصیتی که ساختم و افکاری که بهت معتقدم، عقدههایی که دارم درسته؟ اینا باعث میشه هزارتا فکر دیگه پشت بندش بیاد و من یهو فروبریزم..
خیلی فشار زیادی دارم تحمل میکنم، روزهای شلوغی رو دارم به سرعت سپری میکنم. مدیریت کارهام برام یه مشکل بزرگه که زمان زیادی میخوام، اما باید این همه کار رو تو زمان محدود انجام بدم!
احتمالا از این هفته هم برم به ۱۲۰ نفر پایتون درس بدم، تجربهی اولین تدریسم و برای اینهمه آدم یکم خیلی چالش برانگیزه و من تنها کاری کخ براش استرس ندارم همین گزینهاس :)))
+جمعهاس، هوا آفتابیه، دراز کشیدم جلوی بخاری و دارم با گوشی تایپ میکنم. امروز درس نخوندم تا الان!