تولدت مبارک بچه :دی
راستش نمیدونم درمورد 24 سالگی چی بنویسم! سالی بود که شکست خوردم، گربه کردم، منگ بودم، خیلی وقتا حال ادامه دادن نداشتم! رها کردم، تنها شدم، خیلی تنها! صبر رو یاد گرفتم، صبوری کردم. چیزای جدید تجربه کردم :) سفر تهران، دوستایی که دیدمشون. قدم زدن تو انقلاب، تجربش، سعدآباد، میدون شهرداری بارونی، سرعین و ..
نمیدونم بزرگ شدم یا نه ولی بزرگترین درس امسالم این بود که باید دل و زد به دریا و تجربه کرد! این تجربه کردن مهم ترین قسمت زندگیه! چیزی که دلت میخواد، ورزش و حرفه ای که میخوای شروع کنی رو شروع کن فقط! یکم به خودت زمان بده و بعدا نتیجه رو ببین!
کتاب خوندم و کتاب خریدم :)))))))
واقعا دور شدم و دور شدم از همه! این تنهایی رو دوست دارم ولی گاهی وقتا اذیتم میکنه. مثلا به قدری بهش عادت کردم که گاهی صدای اضافه و شلوغی هم اذیتم میکنه! امیدوارم 25 سالگی بهم کمتر سخت بگیره، مسیرم هموار شه، کم نیارم و به سمت آرزوهام برم و تهش بگم شــــــــــــد!
یکی از کتابایی که امسال خوندم و دوستش دارم، بیابان تاتارها بود که:
آنگاه که آدمی تنهاست و یار رازگویی ندارد، حفظ یقین آسان نیست. درست در همین هنگام بود که دروگو دریافت انسانها چقدر از هم دورند و بهرغم محبتی که ممکن است نسبت به هم داشته باشند، تا چه اندازه با یکدیگر بیگانهاند. پی برد که اگر انسانی رنج ببرد، رنجَش از آنِ خود اوست و هیچکس نیست که حتی اندکی از بار آن رنج را از دل او بردارد. دریافت که اگر کسی دردمند باشد، حتی عاشق بیقرارش هم نمیتواند با درد او درد بکشد و دانست که علت تنهایی آدمی همین است.
جای دیگه میگه:
«چه اشتباه غمانگیزی! چهبسا که احساسهای ما همه از همین دست باشند. خود را میان موجوداتی شبیه خویش میپنداریم، اما جز صخرههایی یخپوش و سنگستانی با زبانی نامفهوم چیزی پیرامونمان نیست. میخواهیم به دوستی درود بگوییم و دست پیش میبریم تا دستی را بفشاریم، اما دستمان بهلختی فرومیافتد و لبخند بر لبانمان میخشکد، زیرا درمییابیم دوستی در کار نیست و یکسره تنهاییم.»
امسال برای من همین دو تیکه بس! و تولدت مبارک بچه :دی