امروز رفته بودم دانشگاه، به معنای واقعی کلمه غریب بودم! حتی دفعه های قبلی هم که رفته بودم همین حس رو داشتم! انگار هیچ تعلقی به اون محل ندارم با اینکه از لحاظ قانونی فعلا تعلق دارم و تموم نشده ولی نمیدونم.. استاد محبوبم رو دیدم و بعد 5 ماه و چقدر دلم براش تنگ شده بود :( من 2 سال هر هفته با ذوق سرکلاسش مینشستم تا یاد بگیرم، تمام حواسم جمع بود که اگه کلمه ی جدید یا موضوع جدید شنیدم رو یادداشت کنم و بعد کلاس سرچ کنم درموردش..

آدمی که کل مسیر مطالعاتی من رو تغییر داد بدون اینکه خودش بدونه، دلم برای کلاساش تنگ میشه.. احساس میکنم خیلی بیشتر از این قراره دلتنگ بشم و مچاله.
با اینکه هیچ‌وقت اون دانشگاه، دانشگاه دلخواهم نبود ولی با تمام بدی ها و ماجراها من بعضی روزا رو با ذوق و امید زندگی کردم! از ته دلم خندیدم و ذوق کردم بخاطر مسیرم...
الانم که دارم اینا رو مینویسم دلم گرفته و دارم اشک میریزم...