این روزا حالم خوب نیست، در حدی که حوصله و توان برنامه‌ریزی رو هم ندارم. امروز عصر دلم میخواد برم بیرون و پیاده‌روی طولانی داشته باشم که بعد منصرف شدم. با ماشین رفتم بیرون و طبق معمول خودم رو تو جاده پیدا کردم، تقریبا هر موقع که حالم خیلی بد باشه، ناخوداگاه میرم سمت جاده، داشتم تو خیابونای شهر همجوار پرسه میزدم که شهرکتاب به چشمم خورد، ماشین رو یه جایی پارک کردم و رفتم داخل. دلم برای این حس تنگ شده بود. خرید حضوری کتاب، قدم زدن بین قفسه ها، نگاه کردن به کتابا، تماشای آدما...

دنبال قفسه ادبیات روسیه بودم که دیدم کتاب های محبوبم همه یه جا جمع شدن :) کتابا رو که انتخاب کردم یهویی سرحرف با یه دختر که مسئول اونجا بود باز شد، از کتاب و نویسنده ها..گفت از کتابایی که برداشتی معلومه کلاسیک‌باز سنگینی :] گفتم آره! نجاتم میدن. چنگ میزنم بهشون و سعی می‌کنم برگردم به زندگی..

یه ماه دیگه آیلتس داشت و میگفت میخوام برم و دانشگاه رو خارج از ایران شروع کنم..

حرف زدن با آدمای رندوم و این مدلی رو خیلی دوست دارم! کوتاه و مختصر با احساسات واقعی، بدون هیچ شیشه خرده‌ای ..