وقتی نوجوون بودم عاشق تهران بودم، انگار یه آرزو بود برام و عطش رسیدن بهش رو داشتم. چه روز و شب هایی که به تهران و زندگی فکر میکردم ولی هرسری یه مدلی میخورد تو ذوقم! اما بالاخره بعد از سالها انتظار من سه شنبه شب راهی تهران شدم! دلیل رفتنم انجام کار خواهرم بود و خب هیچ ذوق و شوقی نداشتم برای اینکه دارم میرم تهران و دوستام رو میبینم و ...
اون زمانه مهمه! من اون زمان ذوقش رو داشتم الان هیچ حس عمیقی رو تجربه نکردم، هیچی! و خب غمم گرفت. یه زمانی عکس خیابون انقلاب، تئاتر شهر، دانشگاه تهران رو میدیدم و واقعا درونم پر میشد از حس خوب!

روز اول تهران رو با تجریش شروع کردم و در ادامه به سعدآباد رسیدم و قلبم مچاله میشد واقعا! برای تاریخ، برای این روزگار! عصر با دوستم قرار داشتم تو انقلاب و واقعا خوشحال بودم از اینکه یکی از دوستای مجازی که خیلی برام عزیزه رو میبینم! بغل کردن و گفت و گو و پیاده روی تو انقلاب! چایی و شیرینی فرانسه :") روز قشنگی بود برام!

روز دوم، ظهر قدم تو یه کافه ای گذاشتم که زمان برام متوقف شده بود و من محو تماشا و فکر اینکه چه خاطره هایی تو این خونه هست و امان از این معماری! امان .. عصرش رو تو سالن سایه تئاترشهر محو بودم و شب تو خیابون انقلاب گم شدم :"))))

تهران با اینکه همیشه من رو پس زده و هی من خواستم و نشده ولی با این حال بازم دوسش دارم و هنوزم اندک امید و ذوقی دارم براش که تجربه زندگی کردن رو داشته باشم. فقط امیدوارم اینسری من بخوام، ذوقش رو هم داشته باشم و بشه!