تراوشات ذهن
این روزا بحث ازدواج تو ذهنم خیلی پررنگه! زیاد فکر میکنم بهش، در هر حالتی خیلی سخت، ترسناک و ریسکه! هی معایب مزایای ازدواج سنتی و تو رابطه بودن تو ذهنم مرور میشه و من میمونم =))
ماجرا اونجایی سخت میشه که باید یکی رو پیدا کنی که یا هم مسیر باشید یا تو اهدافتون اشتراکاتی باشه و این سخته :)))))))
بعضی وقتا خیلی خسته میشم و با خودم فکر میکنم دیگه اینسری زیاد سخت نمیگیرم و به خواستگار سنتی جواب مثبت میدم ولی ته دلم میلرزه و میترسم که نکنه اشتباه باشه. تفکراتم خیلی فرق کرده!
خودم خیلی عوض شدم، دیگه حال و حوصله جنگ و بحث ندارم واسه خواستههام! شاید تهش قید آرزوهام رو زدم...
ولی خب من همیشه دلم میخواست یهجایی اونور دنیا زندگی خودم رو داشته باشم، این روزا به این فکر میکنم که اگه من رفتم و اتفاقی برای کسی افتاد، مامان بابا مریض شدن کی باید کمک حالشون باشه؟ بعد من تنها فرزند این خانواده نیستم اما خب!