گویا خیلی سخته که بخوای افسار زندگی رو دستت بگیری و حواست به همه چی باشه و خب تا حالا کسی نبوده که صددرصد حواسش جمع یه چیزی باشه. وقتیم که سن آدمیزاد بیشتر میشه، پریشون تر میشه و گنگ تر میشه معنی این زندگی! تو این مواقع کتاب و فلسفه نجاتدهنده ی منه :))) من هیچ وقت فکر نمیکردم که انقدر به ادبیات روسی علاقه مند بشم. اخیرا دارم آثار چخوف رو میخونم و نمیدونم چطوری وصف کنم احوالاتم رو حین مطالعه ی کتاباش :))

قسمتی از دایی وانیا :

این طرز زندگی، کسالت‌بار، احمقانه و کثیف است. آدم تا گردن در آن فرو‌می‌رود. دوروبرم جز یک عده احمق تمام‌عیار کسی را نمی‌بینم،
گروهی آدم‌های بی‌شعور. وقتی آدم دو یا سه سال مدام با آن‌ها سروکار پیدا می‌کند، بی‌آن‌که متوجه باشد، خودش هم احمق می‌شود.

قسمت دیگری:

ای کاش می‌شد که آدم بقیه عمرش را طور دیگری، در راه تازه‌ای، زندگی کند. یک صبح آفتابی بیدار شود و ببیند که
زندگی نویی را شروع کرده است و گذشته فراموش شده و مثل دود به هوا رفته و ناپدید شده. (گریه می‌کند.)
زندگی... تو بگو من چه طور می‌توانم زندگی نویی را شروع کنم... از چه و با چه شروع کنم...

و خب احوالاتم رو نمیدونم چطوری بیان کنم :))))))))))) شدیدا چخوف رو دوست دارم و این علاقه با اتاق شماره 6 شروع شد و با هر آثارش داره عمیق تر میشه :)))