مرگ ایوان ایلیچ
تو این هفته اسم کتاب "مرگ ایوان ایلیچ" چند باری به گوشم خورده بود، دیروز از کتابخونه برداشتمش و چند صفحه ازش خوندم و گذاشتمش رو میزم تا سر فرصت بخونمش.
امروز ظهر، دستم گرفتم و شروع کردم به ورق زدن، عجب داستان عجیب و دلگیری داره. شخصیت ایوان که چقدر تنهاست و کسی درکش نمیکنه و درگیره با خودش و بیماری و مرگ!
مشابه این اتفاق رو من از نزدیک دیدم که پدربزرگم داشت با تمام توانش میجنگید با مرگ ولی سه روز قبل مرگش گفت که روزم نمیرسه!
بهنظرم بیماری و درد و تنهایی و قبول نکردن مرگ همزمان خیلی تلخه!
پیوسته همان رنج تحلیلناپذیر را به تنهایی تحمل میکرد و پیوسته در تنهایی به همان معمای ناگشودنی میاندیشید.«یعنی چه؟ آیا بهراستی باید مرد؟» و ندای درونش جواب میداد: «بله، حقیقت است و باید مرد.» میپرسید: «ولی آخر این همه رنج برای چیست؟» و ندا جواب میداد: «دلیلی نیست! برای هیچ!» و همین.